تسلیم قطع رابطه با عواطف و احساسات نیست. ما نمی دانیم در درون آن فیلسوف رواقی موقع گفتن این کلمات چه می گذشته. در بعضی شرایط حاد ممکن است برای شما غیر ممکن باشد آنچه را در حال روی می دهد بپذیرید. اما همیشه فرصتی برای تسلیم هست.
فرصت اول شما این است که هر لحظه به واقعیت آن لحظه، تسلیم شوید. با دانستن اینکه هر آنچه هست نمی تواند نباشد_زیرا آنچه هست، پیش از این شده. شما به آنچه هست. شما به آنچه هست می گویید آری یا نبودن آنچه را که نیست و نمی تواند باشد، می پذیرید. بعد کاری را می کنید که باید بکنید، آنچه را که اقتضای موقعیت فعلی است. اگر در حالت پذیرش باقی بمانید، بیش از آن منفی بافی نمی کنید، رنج نمی برید و ناراضی نیستید و تسلیم وار سبک باری هستی خود را حس می کنید، بی درگیری و چالشی، رها و حاضر در لحظه حال.
اگر توان این کار را ندارید، یا فرصت از دست می رود _ چه به این خاطر که به اندازه کافی حضور آگاه در شما نیست تا مانع به وجود آمدن بعضی سویه های همیشگی مقاومت ناخودآگاه شود و چه به خاطر سختی بیش از اندازه شرایطی که در آن هستید _ آن وقت رنج و درد را در یکی از اشکال بی شمار آن خلق می کنید. شاید اینطور به نظر برسد که شرایط و وضعیت خالق رنج شماست، اما در نهایت چنین نیست _ مقاومت شما آن را به وجود آورده است.
حالا فرصت دیگری هم برای تسلیم وجود دارد: اگر نمی توانید آنچه را در بیرون از شماست بپذیرید، آن را که در درون تان است بپذیرید. اگر نمی توانید شرایط بیرونی را قبول کنید: شرایط درونی را قبول کنید؛ یعنی در برابر رنج تان مقاومت نکنید، بگذارید آنجا باشد، به درد و اندوه خود تسلیم شوید. به ناامیدی، ترس، تنهایی یا هر قالبی که رنج تان به خود می گیرد، تسلیم شوید و بدون این که برچسب ذهنی به آن بزنید، شاهد آن باشید. آن را در درون خود جا دهید. آنگاه ببینید چطور معجزه تسلیم درد و رنج شما را به صلح و آرامشی عمیق تبدیل می کند. بگذارید صلیب تان به وادی عروج و تجدید حیات شما بدل شود.
اصلا برای لحظه ای تسلیم شدن را فراموش کنید. وقتی درد و رنج شما عمیق است، هر حرفی درباره انصراف و چشم پوشی از درد و رنج پوچ و بی معنا به نظر می رسد. وقتی درد و رنج عمیق است نیاز مبرم شما به جای تسلیم شدن به آن احتمالا فرار از آن خواهد بود. شما می خواهید احساسی که در حال حاضر دارید را فراموش کنید. چه چیزی از این طبیعی تر؟ اما راه فرار و گریزی نیست. شبه گریز بسیار است _ الکل ، کار، مخدر، خشم، یافتن مقصر، سرکوب و غیره _ اما آن ها رنج شما را کمتر نمی کنند. شدت رنج، وقتی آن را به ناخودآگاه می برید کم نمی شود. وقتی درد و رنج خود را انکار می کنید، هر فکر یا کار شما و از جمله روابط تان به آن آلوده است. شما درد و رنج خود را در قالب انرژی، که از شما ساطع می شود، با دیگران شریک می شوید و آنها در نهان آن را دریافت می کنند. اگر دیگران ناخودآگاه باشند ممکن است حتی برانگیخته شوند که با شما مقابله به مثل کنند یا به طریقی به شما آسیب برسانند. امکان دارد شما، با فراافکندن رنج تان بر دیگری، به دیگران آسیب برسانید. شما هر چه را که از جنس حال درونی تان است جذب می کنید و بازپس می دهید.
وقتی دیگر راه گریزی نیست، هنوز یک راه وجود دارد. از رنج تان رو برنگردانید، آن را به تمامی حس کنید. آن را فقط حس کنید _ به آن فکر نکنید! اگر لازم است آن را ابراز کنید؛ اما در ذهن تان داستانی در اطراف آن نسازید. تمام توجه خود را به حس تان بدهید نه به شخص و واقعه یا وضعیتی که به وجود آورنده آن است. به ذهنتان اجازه ندهید رنج را وسیله ای قرار دهد تا از خود قربانی بسازد. دلسوزی برای خودتان و شرح داستان تان برای دیگران شما را در رنج تان بیشتر غرق می کند. از آنجا که ممکن نیست از حس تان بگریزید، تنها راه تغییر _ رفتن به درون آن است وگر نه هیچ چیز تغییر نمی کند. پس توجه کامل و تمام خود را به حس تان بدهید و از برچسب زدن ذهنی به آن خودداری کنید. در حالی که به درون حس و حال تان می روید، بسیار هوشیار باشید.
اول ممکن است آنجا تاریک و ترسناک به نظر برسد. وقتی نیاز مبرمی در شما به روبرگرداندن از آن پیدا شد، باز هم شاهد و ناظر آن باشید؛ اما به حس تان عمل نکنید. هوشیار بمانید، حاضر بمانید؛ حاضر با تمام هستی خود، با هر سلول بدن تان. وقتی این کار را می کنید، شعاعی از نور به درون این تاریکی می تابانید. این شعاع کوچکی از خورشید آگاهی شماست که در آن تاریکی باریکه ای از روشنی می آورد.
در این مرحله، دیگر نیازی نیست بیش از این به تسلیم بپردازید. این اتفاق افتاده است. چطور؟ توجه کامل، پذیرش کامل است و تسلیم هم همین است. با متمرکز کردن تمام توجه تان شما از نیرویی استفاده می کنید که در حال هست، که نیروی حضور خود شماست. حضوری که در هیچ کنج و گوشه آن حتی یک کانون کوچک مقاومت هم دوام نمی آورد. حضور زمان را حذف می کند. بدون زمان هیچ رنجی و هیچ منفی بافی ای نمی تواند عمری دراز داشته باشد.
پذیرش رنج مثل سفری است به قلمرو مرگ. رویارویی با رنج عمیق، و اجازه بودن به آن، بردن تمام توجه به درون آن و ورود آگاهانه به قلمرو مرگ است. وقتی این مرگ را توانستید تجربه کنید، می فهمید که مرگی وجود ندارد _ و هیچ جایی برای ترس نیست. تنها من (ego) است که می میرد. پرتویی از نور را در نظر بگیرید که فراموش کرده شعله ای کوچک و جدانشدنی از خورشید است و خود را با این باور می فریبد که باید برای بقای خود بجنگد و هویتی جدا از خورشید برای خود خلق کند و به آن هویت بیاویزد. آیا مرگ این باور به گونه ای شگفت انگیز رهاننده نیست؟
می خواهید مرگ راحتی داشته باشید؟ ترجیح می دهید بدون درد و رنج بمیرید بدون رنج احتضار؟ پس در هر لحظه که می گذرد بمیرید و بگذارید پرتو حضورتان به بیرون از این خودِ سنگینِ مقیدِ به زمان که فکر می کردید شماست، بتابد؛ از آن دور شود، فاصله بگیرد، بدرخشد، روشن کند و روشن بماند.
آنچه در بالا آورده شد، قسمتی از کتاب شور حال نوشته اکهارت توله می باشد.